در هجوم خاطرات نیمه زنده ام کسی
میگوید سلام
در سرازیری که افتاد شتابان رو به بالا میشتابد
میگوید سلام
حس من میگوید این بار کمی نزدیک تری
میبندی راه فرار
تورا حس میکنم مانند پنبه ای پرملالِ
در حال فرار
انرژی ها را اگر حس نکنی ملالی نیست
میرسیم روزی به آغوش باز
گوش کن آواز دوستی ازکجا میدهد خبر
آنجاست راز
از همانجا که رسید بگیرش محکم
دانی که چیست خبر؟
خبر رازی است شگرف
شاید از انجماد یک درخت بی ثمر
از اینجا که منم خورشید تماشایم میکند
سرخ رنگی است که هنگام غروب
به همه نگاه ریزی میکند
من به دنبال کسی میگشتم که حضورش
شب تاریک را نورانی کند
دنبال درست ترین خبر از زبان یک خبرچین
بگو که زود فریاد زند
به من از راز مخوف و خبری تلخ مگو
من غریبم اسیرم مریضم طبیبم را بگو
نبض راستی را در سرایِ پلیدی چشیدم
با صدای باد به دنبال تو به راهی بی نشان رسیدم
ندیدم تورا در هیچکدام از کوچه های
این شهرِ بی کرانه
امیدم کوچ کرده از این ترانه بی بهانه
عمیق ترین بخش این ترانه خودی نشان خواهد داد
از قلب فردی که اسیر رویدادی شده
خبر خواهد داد
من با آن ترانه ی محزون انگار
به ابتدای جهانی متروک رسیدم
تمام راه را دوویدم قلب ویرانی ندیدم
با بال های پروانه به عمق دریایی رسیدم
تورا دیدم همانجا به عمق خوابهایم رسیدم
سفر کردم با باد و با دستان ترانه
در ناامید ترین لحظه ممکن
تورا نقاشی کشیدم
خواستم با اخرین توانم بگویم تورا میخواهم
حیف که لحظه ی اخر تیری به قلبم خورده بود
اب در بدنم میرقصید و خون آبی گردیده بود
حالم از حال سهرابِ در حال مرگ
بدترشده بود
سرد بود افکار شکنندم پشت سدِ دلتنگی
و داستان ناگهان داشت تمام می شد
این بود خبر مهم تیتر بزرگ روزنامه رنگی
فردی که وارد دریا شد برای همیشه منقلب می شد