فریبنده فریبم داد رهایم کرد
دست هایم را در دست های باد قرار داد و
فرار میکرد می ترسید از چه نمیدانم
نگاهم کرد از آن دور
اشکِ چشمانش غریقم کرد
قدم برداشتم به سمت اش
دور شد و محو گردید
واقعا رهایم کرد؟
من مشکوک من دلسرد من غمگین
نه راه پس نه راه پیش
نه گریه میکنم نه بغض
نه می خندم نه دلگیرم
همانجا که رهایم کرد ایستادم
ماتم در شوکم
تصور میکردم می آید با خنده
می گوید دروغ گفتم شوخی بود به من برگرد
هیچ کس نشنید صدایی را ؟
من بودم قلبم بود
نابود شد بشکست و کسی نشنید
در میان این حال و احوالم
کسی از دور صدایم کرد
برگشتم
نگاهش آشناست انگار
گفت با لبخند
دوستت دارم نمیشد بگذرم از تو
قلب بشکستم تکانی خورد
با آن حال زارم آمدم دستانت را بگیرم که
چهره ات در هم شدو در یک آن پودر شد
تو تصورِ منِ دلواپس بودی؟
چهره ام سرد و دلم خالی است
با خودم می گویم یک چیز
چرا دستانم را رها کردی و با گریه
مسیر را برای من تمام کردی؟